قسمت هشتم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 275
بازدید کل : 22054
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 10
:: بازدید ماه : 275
:: بازدید سال : 811
:: بازدید کلی : 22054

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت هشتم
پنج شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 15:6 | بازدید : 1414 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا

باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده

باشه )

چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم  و تو پارک نگین رو

ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست

مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود

هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ "

گفت : نمیدونم . نه نمیریم . "

گفتم میشه بیای پارک من دلم برات تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم . گفت : نمیدونم .

چندلحظه وایستا بهت خبر میدم . نگین هم میخواست با دوستش بیاد به خاطر همین به دوستش تلفن

کرد و دوستشم با خودش آورد .

منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم پارک . از اونجایی که صبح زود بود هنوز خیلی از آدما تو پارک

نبودن . یعنی پارک تقریبا سوت و کور بود . من یه تیپ حسابی زدم . منم فکر نمیکردم که نگین با

دوستاش بیاد . منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم . من ترجیح دادم که تا پارک پیاده بریم مرتضی هم قبول

کرد . رفتیم پارک و هیشکی نبود . یعنی نگین و دوستاش نیومده بودن هنوز . من با مرتضی نشستیم رو

نیمکت . یعنی نیمکت هم نبود یه میز گردی بود از جنس چوب . که روی میز چوبی صفحه شطرنج

چسبونده بودن . و صندلی هاشم از تنه درخت ساخته بودن . خیلی پارک خوب و جالبی بود .

منتظر موندیم و بالاخره نگین و دوستاش رسیدند . نگین بود و دوتا از همکلاسی هاش . نگین یه

سوشرت مشکی پوشیده  . و به خودشم رسیده بود . موهاشو اتو کشیده . یه قسمتی از موهاشو فر

فری کرده بود کلا خیلی خشگل شده بود . اونا ما رو دیدن و به طرفمون اومدن . ما از نیمکت پا شدیم و

سلام دادیم اونا هم سلام دادن . من استرس زیاد داشتم . آخه اولین تجربه ام بود . تا حالا با کسی قرار

نزاشته بودم . همه مون نشستیم دور یه نیمکت چوبی  و همه سکوت کردیم . انگار که هیشکی

نمیخواست صحبت کنه . دوستای نگین همشون ساکت بودن من از نگشن پرسیدم . نگین خانوم ؟

حالت خوبه ؟  الحمدالله ...

گفت : مرسی خوبم . تو چطور ؟ گفتم : بهترم . ( نمیدونم چی شده بود که انگار داشتیم چت میکردیم و

به زبان نتی حرف میزدیم ) نگین گفت : خب انگار فکر کنم باهام کار داشتی که میخواستی منو ببینی ؟

گفتم آره دلم برات  تنگ شده بود گفتم ببینمت ... نگین گفت : باشه من مشکلی ندارم . منم دلم برات

تنگ شده بود . " وقتی این جمله رو گفت خیلی ذوق زده شدم " گفتم : واقعا ؟؟؟ گفت : آره بابا باور

نداری ؟ گفتم : من غلط بکنم باور نکنم ...

به مرتضی گفتم : مرتضی تو پاشو برو قدم بزن من وقتی حرفام تموم شد میام با هم میریم . مرتضی پا

شد و رفت و بعد از چند لحظه دوستای نگین هم پا شدن و رفتن رو یه نیمکت دیگه نشستن . من موندم

و نگین . آدم ها هم داشتن کم کم میومدن پارک . پارک داشت از سکوت در میومد . نگین گفت : رضا

میشه یه سوال بپرسم و تو جوابمو رک و راست بگی ؟

گفتم : بفرما . گفت : تو انگیزه ات دوستی با من چیه ؟ گفتم : نگین من ازت خوشم اومده مگه تا حالا

بهت نگفتم ؟

گفت : چرا ولی من باور نمیکنم . گفتم : چرا ؟ اگه ازت خوشم نمیومد که باهات دوست نمیشدم .

گفتم : نگین حالا بزار من یه سوال کنم ازت ؟  حالا وقتشه که بگی ازم خوشت اومده یا نه ؟

گفت : اگه بگم ناراحت که نمیشی ؟ گفتم مگه چی میخوای بگی ؟ به استرس افتادم . داشت قلبم

کنده میشد . با خنده گفت : نه ...

من مات موندم . تو صورتش نگاه کردم . اونم داشت تو دلش میخندید . من زبونم بند اومد . یکم مونده

بود گریه کنم . چشمام پر شد ولی نه اینکه گریه کنم . گونه هام سرخ شدن و تو صورتم یه لبخند تلخی

حس کردم . بعد نگین طاقت نیاورد و خندید . وقتی نگین خندید من داشتم میمردم . عرق کرده بودم .

هیچی رو حس نمیکردم . فقط زل زده بودم تو صورت نگین . نگین همچنان میخندید . گفت : اوه اوه . چیه

؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی ؟ چیز بدی گفتم . بازم خندید . داشت بغضم میترکید . گفت : رضا میدونستی وقتی

اینطوری میشی چقدر جذاب میشی ؟ من نمیتونستم حرف بزنم . من خواستم پا شم . با خنده گفت :

بابا شوخی کردممممممم. منم ازت خوشم اومده ... ولی من همچنان حالم بد بود . گفت : رضا گفتم

شوخی کردم چرا بهت برخورد ؟؟

یهو با بغض گفتم : میخواستی منو بترسونی ؟ میخواستی امتحانم کنی ؟ ولی بی انصافیه ....

همچنان که میخندید گفت : مگه ترسیدی ؟؟؟ بابا شوخی کردم . رضا میخوای واقعیت رو بگم ؟

منم از اون روز اول ازت خوشم اومد . هی تو دلم میگفتم خدایا این پسره میتونه باهام دوست بشه ؟

خدایا کمکش کن بتونه.

گفتم : دروغ میگی . گفت : نه باور کن . گفتم : بگو به جون رضا ؟ گفت : به جون رضا و نگین راست

میگم .

یخ تو دلم آب شد . انگار دنیا رو دادن بهم . به نگین گفتم : تو همیشه عادته که همه رو با حرفات

بترسونی و بگریونی ؟ گفت نه بابا خواستم ببینم تو ظرفیتت چقدره ؟ گفتم چقدر بود ؟ گفت : خوب

بود . تا حد اینکه گریه نکردی خوب بود .

گفتم : باشه یک هیچ به نفع تو ولی بدون تلافی میکنم . بعد نگین خندید ...

گفتم : نگین واسم دعا کن . گفت : برای چی اتفاقی افتاده ؟ گفتم : تو فقط دعا کن و دلیلش رو ازم

نخواه .

گفتم : اصلا ولش کن . بگو ببینم امتحانات رو چه جور دادی ؟ گفت : از اونجایی که خر خون نیستم ولی

ای خوب بود بد نبود . گفتم مثلا چند میشی ؟ گفت : بالای هیجده میشم . گفتم : خوبه !!!

گفتم : منم همین حدودا میشم . گفتم : چیزی میل داری ؟ گفت نه دستت درد نکنه من عادتمه پارک

بیام هیچی نمیخورم . گفتم : چه جالب !!!

گفتم چندتا خواهر برادرین ؟ گفت : من یه خواهر بزرگ تر از خودم دارم و همین .

گفت : تو چطور . گفتم : منم یه خواهر کوچولو دارم . گفت آخی باید خیلی ناز باشه  نه ؟؟؟ گفتم آره ...

گفتم  : اگه یه سوال کنم ناراحت نمیشی ؟ گفت : راحت باش . گفتم : تا حالا دوست دیگه ای هم

داشتی ؟ گفت : نه .

گفتم : عاشق چی ؟ عاشق شدی ؟ گفت : نه عاشقی چیه ؟ خوردنیه ؟؟؟ بعد دوتامونم خندیدیم . "

نگین بر خلاف رفتارش که نشون میداد آدم سنگینی هست خیلی هم خنده دار و جذاب بود . "

گفت : تو چی . گفتم : نمیدونم شاید تازگی ها عاشق یکی شدم . نگین لبخند زد و فهمیدم که

منظورمو فهمید .

گفتم : میدونستی خیلی زیبا هستی ؟ وقتی اینو گفتم حرف رو پیچوند و درباره یه موضوع دیگه حرف

زد . منم نخواستم چرت و پرت حرف بزنیم . بازم گفتم نگین میدونستی خیلی خشگلی ؟ سرش رو

انداخت پایین و گونه هاش سرخ شدن .

چیزی نگفت . گفتم : میدونستی تازگی ها از رنگ خاکستری خوشم میاد . گفت : نه . چرا ؟

گفتم : وقتی چشمات و دیدم از رنگ خاکستری خوشم اومد . خندید و بازم گونه هاش سرخ شدن . انگار

تو دلش خوشحال بود منم بابت این حرفام خوشحال شدم . گفتم : یه قولی بهم میدی ؟

گفتم : قول میدی همیشه به یادم باشی و فراموشم نکنی ؟ قول میدی دوستای خوبی واسه هم

باشیم ؟

گفت : آره قول قول . خیالم راحت شد .

گفت : ولی ما که هنوز خیلی سن مون کمه . فکر نمیکنی واسه این حرفا زود باشه ؟ همین دوستی

ساده خوب نیست ؟

گفتم : آره درسته که اسم دوست پسر و دختر واسه ما نمیاد ولی اگه از الان قول بدیم دیگه بعدا هر وقت

مشکلی با هم داشتیم این قول هامونه که ما رو از هم جدا نمکینه . گفت : آره راست میگی . حرفاتو

قبول دارم .

حرفای من با نگین درست 40 دقیقه طول کشید . لحظه خوب و به یاد ماندنی بود . خیلی لحظه شیرینی

بود . حتی الان هم نمیتونم از یادشون ببرم . آه ...

دم آخری به نگین گفتم امروز برام خیلی خوش گذشت . گفت : آره منم همینطور .

گفتم : کاش بتونیم این روز رو از یاد نبریم . گفتم : نگین من . من دوستت دارم .

نگین گفت : ا ا ا فکر کنم دیگه خیلی دیر شد . الان هم آدما دارن زیاد میشن . گفتم : آره راست میگی .

گفتم راستی ؟ خونتون کدوم وره ؟ کدوم محله هستین . گفت فلان محله . گفتم خوبه . من هم اهل

فلان جا هستم .

گفتم : خب دیگه مثل اینکه زیاد وقتت رو گرفتم . میتونی بری ؟ میخوای همراهت بیام ؟ گفت نه میریم .

دستت درد نکنه لازم نیست . نگین و دوستاش ازمون خداحافظی کردن و رفتن . منو مرتضی هم

برگشتیم طرفای خونه . ولی دلم نمیخواست برم خونه چون میترسیدم بازم دلم تنگ شه . گفتم مرتضی

بیا قدم بزنیم . مرتضی گفت چی میگفتین به هم ؟

گفتم خب داشتیم حرف میزدیم دیگه از خودمون . مرتضی دیگه زیاد سوال نکرد . گفت : ولی دختر خوبیه

رضا . خوش به حالت . گفتم : ایشاله تو هم با اونی که تو اینترنت دوستی دختر خوبی باشه . گفت

تشکر .

 



|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
روزیتا در تاریخ : 1392/1/10/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
در تاریخ : 1391/12/5/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مریم در تاریخ : 1391/12/4/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/4/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/3/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/3/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/3/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: